صبح بافق؛
سراب
من که دختر کوچیکه و آخری خانواده هستم با پدر و مادری سال خورده و مسن زندگی می کنم حتی با وجود داشتن چند خواهر و برادر ولی به دلیل اختلاف سنی شدید هیچ موقع نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم.
تمام درآمد زندگی شان(حقوق بازنشستگی) خود را صرف هزینههای تحصیلی من کردند بالاخره موفق به اخذ مدرک کارشناسی شدم.
با وجود داشتن خواستگار های متعدد و نسبتاً مناسب به دلیل داشتن شخصیت کمال گرا و اعتماد به نفس بالا همه آنها را جواب کردم و هیچ یک از آنان را در حد و اندازه خودم نمی دیدم و تصمیم نهایی و قطعی خود را جهت ادامه تحصیل گرفته بودم و تنها هدفم قبولی در آزمون کارشناسی ارشد بود.
بالاخره در رشته شیمی در دانشگاه آزاد پذیرفته شدم و هنوز یک ترم نگذرانده بودم که پای محمد به زندگی ام باز شد. ظاهر آرام و محجوب و اتو کشیده وی میتوانست به آرزوهای هر دو می توانست آلام و آرزوهای هر دختری را تحقق بخشد.
انگار مرد ایدهآل، رویایی و همه چیز تمام بود و بنابر ادعایش، ساکن تهران و از خانواده ای مرفه و ثروتمند بود و تنها خواهرش خارج از کشور در آلمان اقامت داشت.
خانواده محمد به خواستگاری من آمدند و در همان ابتدای آشنایی، پیشنهاد ازدواج من و محمد از سوی خانواده اش مطرح شد.
حتی محمد هم اصرار داشت که هر سریعتر این ازدواج صورت گیرد و او که در حال اقامت گرفتن خارج از کشور (بلژیک) است، اقامت من نیز همزمان بگیرد.
من که بابت این اتفاق خوب از وجود چنین خواستگاری و آینده ای درخشان و زندگی در خارج از کشور خیلی خوشحال و خرسند بودم.
انگار برایم خواب و سرابی بود و از جمله رویاهای دست نیافتنی برایم محسوب میشد، از طرفی پدر و مادرم به دلیل سن بالا و تفکر سنتی شان تمام اختیارات را برعهده خودم گذاشته بودند و من را صاحب عقل و کمالات میدانستند و میگفتند خودت تحصیل کرده ای، خودت بهتر می توانی در مورد آینده ات تصمیمگیری کنی، مثل آدم هایی که دست و پای خود را گم کرده باشند بدون هیچ تحقیقات پیرامون محمد و خانواده اش، چشم و گوش بسته خیلی شتابزده به پیشنهاد آنها جواب مثبت دادم.
یک لحظه متوجه شدم سر سفره عقد نشستم بعد از آن فقط ارتباط من با محمد تلفنی و یا تماس تصویری بود. حتی محمد به من پیشنهاد داد که دنبال منزل مبله در یزد جهت اجاره بگردم که هرازگاهی که از تهران آمد سرپناهی داشته باشیم.
هنوز دو ماه از جاری شدن عقدمان نگذشته بود که هر چه تماس با محمد گرفتم پاسخگو نبود تا اینکه یک شب شماره ناشناسی از کشور با همراه من تماس گرفت به محض برداشتن، صدای محمد را شنیدم آن هم در حد احوالپرسی، فقط میگفت مکالمه پرهزینه است مجدداً تماس میگیرد از آن تاریخ به بعد دیگر هیچ تماسی با من نگرفت.
حتی آدرسی که در سند ازدواجمان داده بود کاملاً اشتباه بود و از این ازدواج فقط چند امضا که در سند ازدواج زده بود چیزی عاید من نشد.
با طرح شکایت از همسرم به دلیل ترک انفاق و اجرا گذاشتن مهریه، حتی بررسی اموال منقول و غیرمنقول وی، حسابهای بانکی وی، موجودی حسابش صفر بود تنها خروج از کشور با شماره پرواز مشخص شد و او کاملاً من را در بی خبری گذاشت و به امان خدا رها کرد .
مثلاً می خواهم بگویم که تحصیل کرده هستند ولی غرور کاذب و اعتماد بیش از حد به محمد مرا به چاه انداخت بین دوراهی ماندم.
وای خدا….. از همه جا مونده و از اینجا رونده …..
بر اساس پرونده های واقعی در نیروی انتظامی