پایگاه خبری صبح بافق

۶ آذر ۱۴۰۳

اخبار روز

به گزارش صبح بافق؛ مینا از وقتی بچه بود به درس و مدرسه علاقه فراوانی داشت، روزی نبود که شرایط محیط خانه و بیرون از خانه بهانه-ای برای کم کاری های مدرسه اش شود. سالهای راهنمایی و دبیرستان در حال گذران بود که مینا در یکی از کلاس های موسسه ای کنکور شرکت می کرد و اکثر مواقع رتبه اول آزمون ها بود و روز به روز خود را قوی تر و باهوش تر از سایر همسالان خود می دید. روزی به دلیل نمرات بالایی که در آزمون های آزمایشی می گرفت از طرف آن موسسه مورد تشویق قرار گرفت و بورسیه تحصیل در یکی از مدارس مناطق بالای شهر گرفت . او در گذشته محدودیت مالی بسیاری داشت زیرا از خانواده ای بود که پدرش یک ورشکسته شدید مالی بود و به تبع آن شرایط و سبک زندگی خانواده اش گاهی محدودیت هایی را برای او ایجاد می کرد ولی او خود را مقاومتر از آنچه شرایط ایجاب می کرد، می دید. مینا سعی داشت خودش را در آینده در قله موفقیت ببیند و آنچه در گذشته برایش محدودیت بود مانعی برای آینده روشنش نباشد، حالا او پیش دانشگاهی بود و تنها یک قدم با آرزوهایش فاصله داشت و آن “کنکور” بود؛ او این موفقیت و شانس پیش آمده را آنقدر مهم می دانست که شب و روز خود را با درس خواندن و تلاش می¬گذراند. مینا روز به روز خودش را در مدرسه بیشتر نشان می¬داد طوری که توجه تمام کادر مدرسه را به خود جلب می¬کرد مینا از لحاظ درسی نقطه روشنی در مدرسه بود طوریکه نه تنها معلمان بلکه تمام دانش آموزان او را بهترین و باهوش ترین دانش آموز آن مدرسه می دانستند. او با خیال راحت تلاش می کرد و درس می خواند به امید اینکه آن موسسه کنکوری تمام مخارج تحصیل او را می¬دهد ولی پس از چند ماه بی¬خبری، در زمانی که در کنار دوستانش در حال گپ و گفت بود مدیر مدرسه را دید که به سمت او می آید؛ مینا به خیال اینکه شاید مدیر مثل دفعات قبلی قصد جویا شدن احوالات درسی و تمجید و تشویق او را دارد با روی باز در کنار مدیر ایستاد اما برخلاف انتظارش مدیر مدرسه به او گفت: شهریه مدرسه ات عقب افتاده اگر قصد ماندن و ادامه تحصیل در این مدرسه را داری باید تسویه کنی. مینا مثل اینکه سطل آب یخی روی سرش بریزند با چشمان گرد شده مدیر را نظاره¬گر بود با خود می گفت پس بورسیه چی؟ مگه قرار نبود حمایت بشم ؟واسه چی گفتند بیام اینجا؟ از شدت نگرانی و ناراحتی اشک در چشمانش حلقه زد او حتی روی نگاه کردن به صورت دوستانش را هم نداشت، تمام ساعت آخر کلاس را در افکار خود غرق بود حال باید چه می کرد چطور شهریه را بدهد؟ مقصر تمام بدبیاری های زندگیش پدرش بود این تنها معنایی بود که از پدرش در ذهن داشت. مدام به خود می گفت: اگر پدرم پول داشت اینهمه مصیبت نداشتم، مدام خودش را با بچه های مدرسه که یکی از یکی پولدارتر و مرفه تر بودند مقایسه می کرد؛ از طرفی توانایی¬هایش را با آن ها مقایسه می¬کرد و انگ بی¬عدالتی به دنیا می¬زد. وقتی از مدرسه به خانه برگشت با سردی به پدر و مادرش سلام داد و به اتاق خود پناه برد چند روزی گذشت و او به صورت مداوم با تذکرات مدیر و معاون مدرسه روبه¬رو می شد کار به جایی رسیده بود که خود را از مدیر و معاون مدرسه پنهان می¬کرد. او به این فکر می کرد که تمام تحقیر شدنهایش به گردن پدرش هست و مادرش را هم آدم بی حساب وکتابی می دانست که با هر جهت باد می چرخد. به هر طریقی بود باید فکری می کرد و شهریه مدرسه اش را جور می کرد. خستگی بر مینا چیره شده بود در هنگام امتحانات خرداد ماه بود و چند ماهی با کنکور فاصله نداشت مینا هم به دنبال شرایطی بود تا به هر طریقی شده از این مهلکه نجات یابد. در آن گیر و دار روزی خاله¬اش برای خواستگاری به خانه¬ی آن¬ها آمده بود مینا می¬دانست که پسرخاله¬اش مورد پسند پدرش نیست و حتی خودش هم احسان را دوست نداشت ازطرفی احسان برایش شرط گذاشته بود که باید قید کنکور و دانشگاه را بزند ولی آخر چطور؟ آرزوهایش همه در بند دانشگاه بود ولی وقتی مخالفت شدید پدرش را دید لجبازی¬اش بیشتر شد خود را مشتاق وعاشق احسان نشان داد و تمام شروطش را پذیرفت او می خواست تا به هر طریقی شده زهرش را به جان پدرش بریزد و اذیتش کند؛ پس از چند هفته سوروسات عقدشان راه افتاد مینا تردید داشت ولی آن را نادیده گرفت آخر هدف بزرگتری در پیش داشت و آن هم آزار و اذیت پدرش بود او باید تاوان می داد. ادامه دارد…. یکی دوماه اول با حال خوش و بی هیچ مشکلی می¬ گذشت و مینا و احسان غرق در شادی بودند اما کم کم مینا احساس کرد اخلاق احسان دارد عوض می¬شود بهانه¬ گیری¬های بی¬ مورد از جانب احسان و درگیری¬های لفظی بینشان روز به روز بیشتر می¬ شد و قهرهای طولانی مدت بین او و احسان بیشتر و بیشتر شد. در بین این قهر و آشتی های طولانی مدت مینا به اعتیاد احسان به مواد مخدر پی برد مینا هر روز پشیمان تر از روز قبل در پی راهی برای رهایی از این وضعیت بود؛ مگر می شود اشتباهی به این بزرگی مرتکب شد آن هم فقط برای آزردگی پدر. این جمله ای بود که مینا مدام با خود تکرار می¬کرد کاش بیشتر فکر می¬کردم کاش بی گدار به آب نمی¬زدم. روزها و شب¬ها می گذشت و مینا در انتظار یک دلخوشی کوچک تا شاید چشمان غمبارش را تسلی دهد. در روزهایی از تابستان نتایج کنکور اعلام شد و دوستانش غرق در خوشحالی با او تماس می گرفتند و موفقیتشان را جار می زدند ولی او در گیر و دار جدال با احسان بود و پشیمان از شرط بی منطق احسان، آری قاتل آرزوهایش را مدام می¬دید و روز به روز تنفرش از او بیشتر می¬شد. پس از اینهمه گیر و دار روزی با یک پسر در تلگرام آشنا می¬شود تمام درد و دل¬هایش را با گوش شنوای سعید و دلبری کردن¬هایش تسلی می¬دهد پس از گذشت چند ماه و همزمان با بالا گرفتن بحث¬هایش با احسان تصمیم می¬گیرد تا با اتوبوس به سمت سعید برود آخر سعید خودش اصرار داشت تا مینا به پیشش برود؛ قربان صدقه¬ها و رویای عاشقانه¬ای که سعید در حرف¬هایش برای مینا بنا کرده بود باعث شد تا بالاخره مینا تصمیمش را بگیرد او در نیمه شب از خانه فرار کرد و به سمت ترمینال رفت. با تردید و دو دلی بلیطی تهیه می¬کند و به سمت اتوبوس می¬رود ولی با دل نگرانش چه کند؟ با خود می گوید مگر راهی بهتر از این هم وجود دارد؟ آن شب شبی بود که باید تصمیم می¬گرفت یا به خانه بر می¬گشت و به زندگیش با احسان ادامه می¬داد و یا باید قید زندگی در کنار خانواده را می¬زد و به سمت سعید گوش شنوای تمام رنج¬هایش می¬رفت، آخر سعید مرهمی برای تسکین دل رنج دیده¬اش بود .با تمام شک و دودلی¬اش انتخاب می¬کند و دل را به دریا می¬زند و با دلی پر امید به سمت رشت راهی می¬شود پس از رسیدن به رشت، سعید او را به خانه¬یشان می¬برد مینا با دیدن مادر سعید عرقی بر پیشانی¬اش می¬نشیند و با خجالت و شرمندگی¬اش سلامی می¬کند، مادر سعید با دیدن مینا ناراحت می¬شود و جوابش را به سردی می¬دهد پس از توضیحات سعید در رابطه با شرایط مینا، مادر سعید به مینا می¬گوید: اگر می¬خواهی اینجا بمانی باید به خانواده¬ات اطلاع بدهی، برای ما مسئولیت دارد. مینا با ترس و التماس از مادر سعید می¬خواهد تا به والدینش اطلاعی ندهد ولی شرط مادر سعید اینست که اگر می¬خواهی بمانی باید والدینت بدانند، مینا با اجبارِ مادر سعید گوشی¬اش را روشن نمود ولی به محض روشن کردن گوشی مادرش با او تماس گرفت و با حالتی نگران جویای احوال و مکانش شد مینا از سر اجبار از جایش خبر داد طولی نکشید که احسان و پدرش سراسیمه به خانه سعید آمدند مینا با دیدن پدرش با ترس و دلهره از جای خود پرید در همین حین بود که سیلی محکم پدر مهمان گونه¬هایش شد، طعنه¬ها و زخم¬هایی که احسان روانه جان مینا می¬نمود، دیگر جای خود را داشت. سوالی که مدام در ذهن پدر مینا تکرار می¬شد این بود چرا دخترم به اینجا رسید؟ چرا از خانه فرار کرد؟چرا انتخاب اشتباه کرد؟ اما پاسخ سوالات بی شمار پدر مینا از اینجا سرچشمه می گیرد که: از کودکی والدینمان به ما تاکید کرده¬اند درست را بخوان تا موفق شوی تا خوشبخت شوی چرا تمام خوشبختی و موفقیت در تحصیل خلاصه می¬شد چقدر والدینمان تلاش کردند تا در کنار حل مساله ریاضی، مسائل زندگی را حل کنیم؛ این مسائل هر روز و هر روز توسط والدین و دلسوزی بیش از حدشان گذشت اما باید باورداشت بسیاری از فرزندان این جامعه توانایی حل مساله را در قبال شرایط سخت و یا ماندن در بین دو راهی¬های زندگی را ندارند بسیاری از این ناتوانی¬ها در حل مساله، روابط اجتماعی و شرایط خانوادگی فرد را با معضلات اساسی مواجه ساخته است و زندگی افراد را با تنگنایی شدید مواجه می¬سازد از طرفی سردی روابط در خانواده¬ها، نابلد بودن ارتباط مناسب با یکدیگر اقداماتی مبنی بر فرار از خانه و ازدواج¬های نابسامان، خودکشی و … را ترتیب خواهد داد. از طرف دیگر گرمی خانواده¬ها و صمیمیت بین والدین و فرزندان شرایطی را فراهم می¬آورد تا فرزندان و سایر اعضای خانواده با یکدیگر ارتباط بهتری برقرار کرده و مسائل و مشکلات اجتماعی و اقتصادی خانوادگی را بطور راحت¬تر با یکدیگر در میان بگذارند و با درک شرایط یکدیگر در پی حل مساله و گذر از موقعیت¬های نابسامان برآیند و در صورت نبود چنین محیطی افراد در پی فرار از این موقعیت به سمت موقعیت جدید و انتخاب نادرست و عجولانه و لجوجانه پیش بروند. با نبود این گرمی و صمیمیت در خانواده ها شرایط برای پناه بردن فرزندان به بیرون از خانه و امین دانستن غریبه¬ها بیشتر شده و با فراهم شدن شرایط فضای مجازی، دوستی¬های مخرب (با جنس مخالف) زیاد شده و نوجوانان برای فرار از این تنگنا به سمت و سوی این دوستی¬ها پیش می¬روند. عدم شرایط اقتصادی مناسب در خانواده¬ها و یا بی¬مسئولیتی برخی از ارگان¬های خصوصی سبب شده تا این فرد با وجود داشتن شرایط مناسب عقلانی و جسمانی مناسب از تحصیل باز بمانند و به نوعی دریافت¬کننده احساس حقارت از جانب مدرسه شود این فرد پس از مدتی دچار احساس پوچی و بی¬معنی بودن زندگی شده و در پی یافتن معنایی برای زندگیش از طریق ازدواجی اشتباه می¬باشد. پایان مهدیه جعفری- مشاور افتخاری مرکز مشاوره آرامش معاونت فرهنگی و اجتماعی فرماندهی انتظامی استان یزد انتهای پیام/

ارسال دیدگاه