پایگاه خبری صبح بافق

۵ آذر ۱۴۰۳

اخبار روز

صبح بافق؛ گاهی هم برای خود وقت بگذاریم (داستان کوتاه از زندگی افشین) چند روز پیش از زندان آزاد شده بود ، دوستی در زندان به وی پیشنهاد داده بود برای اینکه حال عمومی خودت را خوب کنی سراغ مشاور برو . محمد گفت: ۲۶ سال سن دارم، مجرد هستم و در یک خانواده  ۵ نفری زندگی می کنم ( یک خواهر و یک برادر )پدر و مادر در قید حیات می باشند . وقتی از تحصیلاتش پرسیدم ، اشک در چشمانش جمع شد سرش را برگرداند تا متوجه نشوم ، تا ابتدایی بیشتر درس نخواندم ، از دست پدرم عصبانی هستم و هنوز نتوانستم در این رابطه با کسی صحبت کنم ، به او گفتم : هیچ ترتیب و آئینی مجوی ، هرچه می خواهد دل تنگت بگو . بالاخره جلسه اول با در دل افشین در رابطه با ترک تحصیل ادامه  وبه پایان رسید و مقدار همدلی من برای او تاثیر گذار بود. چند روز بعد طبق وقت قبلی دوباره او را ملاقات کردم، کمی آرامتر از جلسه قبل بود .درسن بیست سالگی با مریم از طریق فضای مجازی آشنا شدم ، برای اولین بار بود که به دختری وابسته شده بودم . مریم جای خالی خیلی چیزها و کسانی را برایم پر کرده بود، آخه بعد از اون همه سختی و ناملایماتی که از طرف خانواده دیده بودم حقم بود کسی را دوست داشته یاشم وآرامشی برایم ایجاد شود. یک روز که ناخودآگاه گوشی مریم دستم بود، شماره ها راچک می کردم که پیام عاطفی  از یک فرد ناشناس توجه ام را جذب  کرد، نگران شدم فقط شماره فرستنده پیام را به خاطر سپردم ، اشتباهم این بود که در رابطه با این موضوع با خودش صحبت نکردم، مریم دختر نجیبی بود ، ولی متاسفانه من در خانواده ای بزرگ شده بودم که افکار سمی پدرم (شک داشتن به مادرم ) ناخودآگاه روی من هم تاثیر گذاشته بود . وقتی از مریم دور شدم ، با شماره تماس گرفتم  تلفنی با طرف مقابل بحثم شد و فحاشی و بی احترامی زیادی به وی کردم ، طرف مقابل تلفن را قطع کرد و دیگر با هر شماره ای هم که تماس می گرفتم پاسخگو نبود . متاسفانه به هر ترتیبی که بود آدرس محل کارش را پیدا کردم، در یک کافه مشغول به کار بود ، یه شب در کمین او نشستم، حدود ساعت دو بامداد از کافه بیرون آمد، پس از طی مسافتی جلویش پیچیدم و با موتور به زمین خورد و بدون هیچ پرس و جویی او را مورد ضرب و شتم قرار دادم (آخه وقتی عصبانی میشم ، خون جلو چشمم را می گیره ). چند روز بعد ماموران در خانه مرا دستگیر کردند و روانه دادسرا کردند، با وثیقه سنگین آزاد شدم و بعد از مدتی روانه زندان شدم .حدود یکسال و نیم از بهترین دوران زندگیم را در زندان گذراندم، امید داشتم که از زندان بیرون می آیم و با مریم ازدواج می کنم، چند روز پیش متوجه شدم که مریم عقد کرده و دیگر امید کوچکی را هم که داشتم از دست دادم . با موافقت افشین و اعتماد نسبی که در جلسه اول برقرار شد ، بعد از هر جلسه مشاوره ، وی بصورت فعال تکالیف را انجام می داد. در این مدت هم در کابینت سازی یکی از بستگان به کار مشغول شده یود و به توصیه های من ورزش را سرلوحه خود قرار داد. مشاوره او چند جلسه ای ادامه داشت و بعد از آن دورا دور از حالش با خبر بودم و وقتی مشکلی داشت در دایره مشاوره حاضر می شد و یا تلفنی با یکدیگر صحبت می کردیم. حدود چند ماهی خبری از او نشد ، چند مرتبه هم با وی تماس گرفتم که پاسخگو نبود، بالاخره مدتی بعد خودش به مشاوره آمد از لحاظ روحی سرحالتراز قبل بنظر می رسید، با هیجان خاص از پیشرفتش در کار و افزایش امید به زندگی صحبت کرد و در آخر بیان داشت با یکی از دخترهای فامیل آشنا شده ام و می خواهیم برای مشاوره قبل از ازدواج پیش شما بیاییم ، من هم یکی از دوستان که در این زمینه تخصص داشت را به وی معرفی کردم . افشین ازدواج کرد و حالا دارای دوفرزند پسر می باشد و هنوز هم بعد از گذشت سالیان از اولین جلسه مشاوره بعضا به اتفاق همسرش به مشاوره می آید .می گفت از لحاظ تحصیلات سوادی ندارم ولی همیشه به دوستان و شاگردانم توصیه می کنم که مشکلاتتان را از طریق مشاور حل نمایید، و خانواده ها را در گیر مسائل و مشکلات خود نکنید . رمز موفقیت افشین را می توان در چند جمله توضیح داد : قبول مسئولیت اشتباهات خود . –   بلافاصله جایگزین نکردن کیس دیگر به جای مریم . پشتکار قوی و تمایل به تغیر در روند زندگی گرفتن مشورت در امورات و مشکلات خود . افزایش توانایی خود و ناامید نشدن در روند درمان . فعال بودن من بالغ افشین . ورزش کردن مستمر و علاقه به ورزش . سرهنگ دوم حسن آگهی مشاور کلانتری ۱۴ ابوذرشهرستان یزد

ارسال دیدگاه