صبح بافق؛
اولین و آخرین اشک چشمی که بر گونه ی دکتر زینلی دیدم ؛
امروز هفتمین روز از سفر اربعین است ، این دومین سالی است که به همراه کاروان امام رضا علیه السلام از طرف دانشگاه علوم پزشکی یزد در ایام اربعین به کربلا می آییم، مثل روزهای دیگر که صبح و شب به حرم می رویم ، امروز هم در موکب آماده شده و به همراه دکتر زینلی ، مادرخانم ، دکتر وفایی نسب ، همسرش ، دکتر اصغر گلی و دکتر رنجبر به سمت حرم حرکت می کنیم ، دکتر نیکوکار را صدا می زنم که ما داریم می رویم شما هم بیایید ، اما او مثل هر بار می گوید شما جلو شوید ، چند مریض دارم که بعد از طبابت آنها ، خودم می آیم .
هوا نسبتا گرم و خیابان های اطراف حرم حضرت عباس علیه السلام، بسیار شلوغ است ، گنبد طلایی حضرت عباس از دور نمایان است. شروع به حرکت کرده و به توصیه دکتر حین حرکت ذکر “یا کاشف الکرب … ” را صد و سی وسه بار زمزمه می کنیم ، هر دویست متر یکبار دکتر زینلی ما را به کنار می کشد و به سمت موکب های عراقی هدایت می کند و می گوید حیف این چای های عراقی است که نخوریم ، به شوخی از قول دکتر منیری می گوید ، اون دنیا می گویند چی خوردی ؟ نمی گویند چه کار کردی ، این را با لبخند همیشگی اش می گوید .
باز حرکت می کنیم و باز دویست متر جلوتر به سمت موکبی دیگر می رویم ، این اتفاق تا نزدیکی های حرم ادامه دارد . هر چه به حرم نزدیک تر می شویم ازدحام بیشتر می شود . دکتر وفایی نسب می گوید خوبی این شلوغی ها این است که هر بار وسط جمعیت می رویم حسابی ماساژمان می دهند ، این را با خنده می گوید . بالاخره به حرم می رسیم ، مثل همیشه با خانم های گروه در گوشه ای از بین الحرمین قرار می گذاریم و به آنها می گوییم نیم ساعت دیگر همین جا وعده .
کفش ها را دکتر زینلی جمع می کند و تحویل کفشداری می دهد ، چون او از همه قوی تر است و بهتر از بقیه می تواند از میان این جمعیت خودش را به کفش داری برساند ، حالا وارد حرم می شویم ، مثل همیشه وقتی نگاه مان به مشک آب تیر خورده ای که به بصورت نمادین از سقف حرم حضرت عباس علیه السلام آویزان است می افتد ، همه به یاد مظلومیت عباس اشک مان جاری می شود .
باز مثل همیشه همگی با هم از راهرویی که کمی خلوت تر است خودمان را به ضریح می رسانیم و مثل همیشه همه مان غرق در زیبایی و عظمت عباس می شویم ، حالا باز مثل همیشه همه گوشه ای از صحن جایی پیدا می کنیم تا بنشینیم ، البته بخاطر شلوغی نمی توانیم دقیقا کنار هم بنشینیم و تا می شود نزدیکترین جاهای خالی نسبت به هم را پیدا کرده و نزدیک به هم می نشینیم ، اما نه ……. انگار دکتر زینلی چیزی می گوید ، بخاطر سر و صدای زیاد صدایش را نمی شنوم ، نزدیکتر می شوم ، می گوید من جلوتر کار دارم اگر هم دیگر را گم کردیم جلوی کفشداری وعده ، از سر ناچاری سری به نشانه رضایت تکان می دهم و در دلم می گویم جلوی کفشداری با آن جمعیت چطور هم دیگر را پیدا کنیم ، اگر دکتر را گم کنیم دیگر خبری از کفش هایمان نیست چون رسید کفشداری پیش دکتر است ، اصلا دکتر کجا می خواهد برود ، ما که هر روز و هر شب به اینجا می آییم و کنار هم می نشینیم ، دکتر که معمولا از ما جدا نمی شد ، با دکتر وفایی نسب نگاهی به هم می کنیم و با نگاه از هم می پرسیم دکتر زینلی کجا رفت .
خیلی کنجکاو هستم که بدانم دکتر کجا دارد می رود ، بالاخره بعد از چند دقیقه دعا خواندن و راز و نیاز با دکتر وفایی نسب برمی خیزیم و چرخی در صحن می زنیم ، همیشه همگی دکتر وفایی نسب را رئیس صدا می زنیم چون او مسئول رده بالای دانشگاه است . من هم عادت کردم مثل بقیه به او بگویم رئیس .
خیلی خوش اخلاق ، خوش مشرب و اهل دل است ، به قول دکتر زینلی ، وفایی نسب خیلی پسر خوبی است . پس از کمی حرکت کردن در صحن حضرت عباس علیه السلام، ناگاه چشمم به دکتر زینلی افتاد . رو به دکتر وفایی نسب داد زدم ، رئیس ، و بعد با دست دکتر را به او نشان دادم ، کاش این کار را نکرده بودم . شاید دکتر زینلی دلش نمی خواست کسی او را در این حالت ببیند ، به شدت اشک می ریخت ، به صورت چمباتمه نشسته بود و با حالت التماس گونه ای با ضریح حرف می زد . تا بحال او را آنقدر پریشان ندیده ام ، سوالات زیادی ذهنم را درگیر کرده . یعنی دکتر از حضرت عباس چه می خواهد که این گونه التماس می کند و این گونه اشک می ریزد؟ چرا روزهای قبل ، این حالت را نداشت ؟ چرا امروز که روز آخر است از ما جدا شده و با حضرت عباس خلوت کرده ؟ ، اصلا چه مشکلی در زندگی اش ممکن است داشته باشد که گره ش را حضرت عباس فقط می تواند باز کند ، آخر من پارسال هم با او به کربلا آمده ام ، سالهای قبل تر مکه هم رفتیم ، به تعداد بیشتر از آن با هم مشهد رفتیم ، هیچ وقت او را این گونه ندیده ام . شاید باورتان نشود اما اصلا اولین بار است که اشک دکتر را می بینم .
این اشک برایم آنقدر جلوه می کند که برای همیشه قرار است در ذهنم بماند ، آخر آنهایی که دکتر را می شناسند ، می دانند که او یک انسان قوی است و هیچ وقت در برابر ناملایمات زندگی کم نمی آورد ، حالا چه گرهی به کارش خورده که این گونه اشک می ریزد ؟ نمی دانم . به هر صورت رئیس مرا صدا می زند و از دکتر دور می شویم ، اما آن اشک ….
کات
آخرین اشک
امروز ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ است حوالی ساعت یازده ، من و عمو علی درون سردخانه بیمارستان هستیم ، می گویند دکتر شهید شده اما من که او را ندیده ام و باور نمی کنم ، به ناگاه مسئول سردخانه ما را صدا می زند ، در میان تعدادی جنازه، پیکری را با تابوتش می آورد و به من و عمو علی نشان می دهد ، و می گوید ایشان را شناسایی کرده و مطمئن شوید دکتر زینلی است ، بعد مشغول باز کردن پوشش روی پیکر می شود ، من و عمو علی زیرچشمی به هم نگاه می کنیم ، باورمان نمی شود که قرار است تا چند لحظه دیگر با چه صحنه ای روبرو شویم ، قبلم درد گرفته است اما خودم را محکم نشان می دهم ، گویا زمان ایستاده است ، بالاخره پوشش پیکر به کنار می رود و صورت دکتر نمایان می شود ، باورم نمی شود که چه می بینم ، اشکی از چشمان دکتر جاری شده است ، حاضرم قسم بخورم که جنس این اشک از همان اشکی است در کربلا و در حرم حضرت عباس علیه السلام بر گونه دکتر دیده بودم . یک لحظه ذهنم به کربلا می رود و به یاد اولین اشک دکتر می افتم ، حالا برای بار دوم و یقینا بار آخر در حالا تماشای اشک دکتر هستم ، دکتر در آن زمان و در این زمان به چه فکر می کرده که اشک می ریزد ؟ انگار هیچ وقت قرار نیست بفهمم … اما یقین دارم آن اشک هایی که در آخرین سفر کربلایش می ریخت بی ارتباط با شهادتش در ماه محرم نیست . شاید باورتان نشود اما پزشک معالجش می گوید دکتر زینلی با لب تشنه و در حالت عطش ، به شهادت رسید .
اللهم الرزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک