پایگاه خبری صبح بافق

۹ فروردین ۱۴۰۳

اخبار روز

صبح بافق؛

آغوش فرار

همه جا ساکت و تاریک بود نیم ساعتی بود که نفس های دخترک سنگ‌ین شده و خوابش برده بود یکدفعه سایه ی بلندی روی بدن ضعیف دخترک افتاد، مردی بود با صدایی بلند گفت: دختر خانم دختر خانم پاشو اینجا که جای خواب نیست چرا اینجا خوابیدی؟

یک دفعه دخترک از خواب پرید نشست روسری اش را روی سرش صاف کرد، دست و پایش را گم کرده بود نمی‌دانست الان باید چه کار کند ایستاد با صدای آرام و لرزان گفت: “باشه الان میرم”. کیفش را روی دوشش انداخت و شروع کرد در جهت مخالف مرد رفتن که مردصدا زد: “اهل کجایی؟ از لهجه ات معلومه اینجایی نیستی!!” . دخترک گفت:”نه اهل اینجا نیستم”. مرد گفت:” پس کجا میری؟” دخترک گفت:” مگه نگفتی اینجا نخواب خب من دارم میرم دیگه حالا هرجا.

مرد به سمت ما آمد و گفت نترس دختر جان من مامور گشت شبم اگر جایی نداری با من بیا تا به مرکز بریم اونجا ببینیم مشکلت چیه که شب مجبور شدی توی پارک بخوابی.

دخترک که خیلی خسته و ناراحت بود مقاومت نکرد به همراه مامور به داخل ماشین گشت رفت. وقتی به مرکز رسیدیم از دخترک سوال هایی پرسیدند و از او خواستند تا کارت شناسایی نشان دهد. دختر کیفش را از پشتش به جلو آورد، زیب آن را باز کرد و شناسنامه اش را در آورده و نشان داد. کیف دختر خیلی سنگین نبود، یک دست لباس، یک گوشی شکسته که با استیکر تزیین شده بود، تعدادی عکس و فقط ۲۵ هزار تومان پول.

فردای آن روز دخترک را به اتاقی بردند که یک میز و دوصندلی در دو طرفش بود از دخترک خواستند منتظر بماند تا مشاور برسد. یک ساعت بعد در باز شد و خانم مشاور به داخل اتاق آمد. دخترک که در حال چرت زدن بود از جا پرید. خانم مشاور نشست روبروی دخترک، گفت سلام دخترم اسمت چیه؟ چند سالته؟

سلام ندا هستم

۱۵ سالمه

نداخانوم مامور ما به من گفت که شما توی پارک خوابیده بودی درسته؟

بله مجبور بودم.

چی شده که مجبور شدی؟

دخترک که گویا خودش را از قبل آماده کرده بود کمی روی صندلی جابجا شد و کیفش را که در بغل گرفته بود محکم تر فشرد و گفت: من اهل اینجا نیستم، من بچه اولم و سه خواهر دارم. خانواده من اصلا وضع مالی خوبی ندارند.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: مشکل مالی که میگم یعنی پدرم حتی نمیتونه یه غذای کافی برای ما تهیه کنه. اصلا نمیتونم بهش بگم پدر کاش نبودی. حالا مشکل من اصلاً این‌ها هم نیست .

دخترک سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید.

خانم مشاور جعبه دستمال کاغذی را به سمت دخترک گرفت. دخترک ادامه داد: خانم به خدا ما چیز خاصی نمیخواهیم ما توقع عجیبی نداریم. فقط میگیم چرا همش ما رو می زنند، چرا همش فحش می دهند و بد و بیراه میگن، مگه تقصیر ماست که پسر نیستیم مگه دست ماست؟؟؟

 پدرم همیشه به ما سرکوب می‌زنه که چرا پسر نیستیم چرا نمی تونیم براش کاری کنیم و پول در بیاریم خودش هم کاری نمیکنه. به خدا وقتی صدای پدر از پشت در میاد بدنم به لرزه می افته هر وقت یه مشکلی براش پیش بیاد میفته به جون ما و بچه ها رو می زنه. آنقدر پدر و مادرمان ما را اذیت کردند که خدا بهشون یه دختر کور مادرزاد داد که اوتیسم هم دارد، همیشه داره جیغ میزنه، خودش رو میزنه، خیلی مشکلات ما را زیاد کرده. حالا مادر من که به ما سه تا هیچ وقت توجهی نداشته حالا محبتش به این بچه گل کردن و حاضر نیست اونو به مرکز نگهداری بفرسته و به جاش هر وقت خسته و عصبی میشه، سر ما خالی میکنه، فحش میده، میزنه، نفرین می کنه، حتی شکایت ما رو به پدرم می کنه و دوباره اونم میاد مارو میزنه.

 دخترک آستینش رو بالا زد و به خانوم نشان داد. جای کبودی و سوختگی روی دستش پیدا بود. “به خدا همه بدنم همینه، کی میفهمه ما چقدر درد میکشیم توی این خونه!”

ببین خانوم من قبل از اینکه از این زندان و شکنجه گاه فرار کنم همه فکرام رو کردم و میدونم که الان شما به خانواده ام زنگ زدین و گفتین که من اینجام. ولی اولاً مطمئن باشید اونا از رفتن من ناراحت نشدن، چون بالاخره یه نون خور کمتر و دوماً حتی اگر اونا بیان اینجا تعهد بدن که منو نمیزنن، بازم من به اون خونه برنمیگردم، هرجای دنیا برم بهتر از اینجاست، حتی اگر فاسد بشم. من پدر و مادر نمیخوام کاش اصلا نبودند من واقعاً از ته دل دعا می کنم هرچه زودتر بمیرن تا خواهرام نجات پیدا کنن.

وقتی دخترک حرف میزد من تمام صحنه‌هایی که دیده بودم کتک خوردن دختر ها زیر دست پدر، صدای گریه ها، در خاطرم مرور می‌شد. با این اوضاع من هم دیگر حاضر نبودم به آن خانه برگردم.

در همین لحظه خانم مشاور به دخترک نگاهی انداخت و گفت: به نظر میرسه خیلی خسته شدی و به جز فرار راهی به ذهنت نرسیده ولی آیا واقعا راهی که میخوای بری بهتره؟ به نظرت هیچ راه دیگه ای وجود نداره هیچ کسی نیست که بتونه بهت کمک کنه؟

مشاوره در مورد عواقب فرار و راههایی به جز فرار برای زندگی بهتر با دخترک صحبت کرد و حتی برای من هم امیدبخش بود.پ

 نزدیک های ظهر بود که مامور اورژانس اجتماعی آمد و دخترک که به فکر فرو رفته بود و دچار تردید شده بود به همراه آنها رفت.

نظر کارشناس:

هر فرد در زندگی خواه ناخواه با مشکلاتی روبرو می شود و این موضوع اجتناب ناپذیر است اما از همه مهمتر این است که فرد یاد گرفته باشد چگونه با مسائل روبرو شود فرار از مشکلات یا تسلیم شدن در برابر آنها به هیچ وجه راه حل های مناسبی نیستند اما چرا بسیاری از افراد از آن استفاده می کنند؟ یک علت اساسی این است که فرد نه در خانواده و نه در جامعه راه های تنظیم هیجان را کسب نکرده است در خانواده هایی که بزرگترها فقط بر اساس هیجانات لحظه ای عمل کنند و در جامعه بخصوص جوامع کوچک حمایت های اجتماعی از جمله مشاور وجود نداشته باشد روش های درست برخورد با مسائل کسب نمی شود .

بر اساس پرونده های واقعی در نیروی انتظامی

ارسال دیدگاه