صبح بافق؛
بابا منو مجبور نکرد مواد بفروشم
میلاد پسر ۱۴ ساله ای که فرزند دوم خانواده است و به جرم اعتیاد و سرقت دستگیر شده در صحبت با مشاور می گوید…
به گزارش خبرنگار پایگاه خبری پلیس، پسر نوجوان ۱۴ ساله ی ریز اندام با چهره مطلوب و پوششی مناسب را تصور کنید که زنگ در خانه مادربزرگ شما را به صدا درمی آورد و سپس از او درخواست کمی آب میکند مادربزرگ دلسوز شما در را باز کرده و به او اجازه ورود به منزلش را می دهد و اینک بهترین فرصت برای نوجوان ۱۴ ساله می باشد تا با نگاهی سریع ارزشمند ترین وسیله در دسترس را سرقت کند و دقیقاً زمانی که مادربزرگ شما با یک لیوان آب رجوع می کند نگاهش مات به جای خالی پسرک و احتمالاً جای خالی وسایلش می ماند.
او با وجود سن کم در نوع منحصر به فردی از سرقت، نام پرآوازه ای دارد. ماموران در زمان کوتاهی ردش را میزنند و هنوز ۲۴ ساعت از جلب رضایت شاکی نگذشته است که سرقت بعدی گزارش می شود اما این بار فرق می کند زیرا قرار است او را به کانون اصلاح و تربیت انتقال دهند.
کاش تمام ماجرا به همین نقطه ختم میشد اما او چند سالی می شود که در دامان سر به فلک کشیده اعتیاد است، نوجوان ۱۴ ساله علاوه بر مصرف هروئین و شیشه در فروش آن نیز عصای دست پدر می باشد.
از اولین لحظه ای که او را ملاقات کردم پشت به من و دستبند به دست بر روی صندلی خود زندانی شده بود.
به نظرت فرق تو با همسالانت در چیست؟
هیچ عکس العملی از اوندیدم و تازه این شروع ۲۵ دقیقه اول مصاحبه من بود که او به دستانش نگاه می کرد و من نیز گوینده بودم، ناامیدانه تصمیم به اتمام جلسه گرفته بودم و در برگه های انبوه همراهم نوشتم:
” او حرفی نزد اما پسر نترسی بود و …”
در همین حین بود که تغییر جهت نگاهش توجهم را جلب کرد و به نوشتن ادامه دادم، کلمات پدر، اجبار و تنفر را به قلم دیکته کردم و همین جا بود که سکوت حاکم میلاد در هم شکست و گفت: ” نه، بابام منو مجبور نکرد مواد بفروشم”
کمی به سمت من چرخید و همان موقع بود که خالکوبی کوچک روی دستش نمایان شد، یک علامت بینهایت و کمی پایین تر از آن کلمه پدر بود. این تناقض علاوه بر من شاید شما را هم گیج کرده باشد که چطور با وجود سوء استفاده پدرش، او همچنان باید ترجیح اولش باشد، در ادامه بود که تعجب بیشتر من هم شد.
“شلوار و پیراهنت را خودت خریدی؟”
” نه مادرم”
” شهریه مدرسه چطور؟”
” مادرم ”
“پس اینطور که مشخص است او بیشتر از پدرت به تو اهمیت می دهد”.
باز سرش را برگرداند و تازه لب به سخن گشوده بود که در باز شد و مادر نوجوان ۱۴ ساله با نگرانی و کمی خشم به اتاق وارد شد و تنها سه جمله بود که مدام تکرار می کرد گاهی با اشک و گاهی بل خشم.
” مگر تو قول نداده بودی به کمپ بروی و ترک کنی؟”
” مگه من چی کم گذاشتم واست؟”
” اون بابات چیکار کرده که تو اینقدر دوسش داری؟”
کمی به عقب برگردید میلاد فرزند دوم یک خانواده سه نفره است. بین نوشته هایم از او خواستم از برادرش بگوید:
او گفت:” علی ۱۷ ساله و مکانیک کار است و کار خلاف هم نمی کند”
مادرش و گاهی مأمور بازرس از علی میگفتند:
” او بچه کاری و خوبی است اما تو چطور به این وضع رسیدی؟”
همانطور که احتمالا متوجه شده اید فرزند اول خانواده از تمام آسیبشناسی های موجود جان سالم به در برده است و حال تبدیل به آینه دق میلاد گشته بود. اگر از من میپرسید باید بگویم علی عاقبت جرم با پدرش را متوجه شده و خودش را از آن باتلاق دور نگه داشته اما برای میلاد ماجرا فرق می کند، پدرش او را با خود به درون باتلاق کشانده و حال وظیفه ما است که به او و پدر پا به سن گذاشته اش کمک کنیم.
نوجوانی مرز میان کودکی و بزرگسالی میباشد یعنی یک بخشی از وجود نوجوان تمایلات بزرگسالی و بخش دیگر به سمت کودکی میرود اما برای میلاد، کودکی زیر خروارها خاک دفن شده است.
زنده کردن بخش های کودکانه وجود میلاد می تواند او را به دنیای واقعی برگرداند و اما بگویم از “برچسب نزدن” بدین صورت که او را تا ابد به چشم یک سارق نبینید و به او اجازه دهید به زندگی برگردد و اگر سرقتی نکرد دیگر “سارق” نباشد.
میلاد دانش آموز است تا قبل از آخرین بازداشت در یکی از مدارس همین شهر بافق درس می خوانده است این یعنی هنوز چندین و چند میلاد دیگر در انتظار کانون پرورش و اصلاح تربیت هستند.
میلاد و امثال او راه بازگشت را گم کرده ام، چون ما نور مسیر را از آنها دریغ کردهایم.
در آخر می توان این نکته را خوب فهمید که این پایان ماجرا نیست.